دیروز داشتم از جلوی ایستگاه رد میشدم دیدم یه پیرمرد بیچاره با یه پیکان داغون و قراضه دو تا مسافر خارج از نوبت سوار کرد که یهو ده تا راننده خطی ریختن سرش و راهشو بستن و اینقدر بهش دری وری گفتن....پیرمرد قرمز شده بود از خجالت و نمیدونست چیکار کنه آخه نمیدونست با چند نفر طرفه
دلم خیلی گرفت... رفتم تو فکر نم نم بارون میومد کم کم اومدم و به خونم رسیدم دیدم بخاریم روشنه گفتم :خدایا شکرت